رمان خواهر و برادر رزمیکار
**پارت ۱۲ – «سه ضربه، یک نفر، دو سرنوشت»**
نوا هنوز کاغذ را در دست داشت. نگاهش روی جملهی آخر گیر کرده بود؛
انگار حروف از روی صفحه بلند میشدند و در هوا معلق میماندند.
آرمان آرام برگه را از دستش گرفت.
«نوا… این خط، خط تهدید نیست. خط انتخابه.»
نوا زیر لب:
«انتخاب چی؟ اینکه دنبالش بریم… یا نه؟»
آرمان نفسش را بیرون داد.
«نه. اینکه با هم بریم… یا جدا.»
کلمهی «جدا» کمی بیش از اندازه سنگین افتاد.
چیزی در صورت نوا منقبض شد؛ خیلی کوتاه، خیلی مخفی، ولی آرمان دید.
***
وقتی به سمت سالن برگشتند، هوا کمی سردتر شده بود. باد زیر درِ فلزی سوت میکشید.
نوا دوبوکش را بست و محکم ایستاد.
نوا:
«آرمان… سه ضربهای که از اتاق اومد… همون ریتمی بود که استاد همیشه برای شروع امتحانهای سطح بالا استفاده میکرد.»
آرمان:
«درسته. منم همینو حس کردم. ولی استاد… سه ساله نیست.»
نوا مکث کرد.
«شاید… کسی از شاگردهای قدیمی؟»
آرمان ساکت شد؛ سکوتی که نشان میداد چیزی در ذهنش میچرخد اما نمیخواهد زودتر از زمانش بگوید.
***
نوا برای لحظهای به آینه روبهرو نگاه کرد.
چیزی در بازتابشان فرق کرده بود.
نه لباس.
نه حالت.
**فاصله.**
اینبار کمتر از همیشه بود.
آرمان در سکوت جلو رفت.
«بیا. اگه قراره آماده بشیم، باید بدونیم اون تکنیک مشترک دقیقاً چطور فعال شد.»
نوا نفسش را جمع کرد.
«باشه. ولی… آرمان؟»
آرمان:
«هوم؟»
نوا:
«اون موقع… وقتی با هم زدیم… یه لحظه حس کردم… انگار تو ذهن منو خوندی.»
آرمان لبخندِ کمرنگی که همیشه موقع گیجی میزد ظاهر کرد.
«نه… نخوندم. ولی… یه لحظه حس کردم تو داری حرکت منو کامل میکنی.»
نوا:
«این خطرناک میشه اگه نتونیم کنترلش کنیم.»
آرمان:
«و خطرناکتر اگه نادیدهاش بگیریم.»
***
هر دو مقابل هم قرار گرفتند.
نور سفید سالن آرام روی زمین سرد میلغزید.
نوا اولین قدم را برداشت—حرکت پا، زاویه شانه، چرخش کمر.
آرمان دقیقاً همان لحظه وارد ریتم شد.
و دوباره—
آن حس.
نه جادویی. نه غیرطبیعی.
یک همزمانی غیرقابل توضیح.
حرکت به نقطهی آخر رسید…
اما اینبار قبل از اینکه تکنیک کامل شود—
صدای سه ضربه دوباره شنیده شد.
اینبار نه از اتاق تعویض لباس.
از **سقف**.
آرمان سریع بالا نگاه کرد.
«سقف؟ نوا برو عقب.»
اما نوا عقب نرفت.
«آرمان… صبر کن. این بار ریتمش فرق داشت.»
سه ضربه.
کمی مکث.
دو ضربه اضافه.
نوا رنگش پرید.
«این… رمز قدیمی استاد بود. یعنی… کمک. یعنی کسی گیر افتاده.»
آرمان:
«از سقف؟ چهطور ممکنه—»
صدای تقی کوچک.
یک تکه گچ افتاد.
بعد خطوط باریک روی سقف.
و بعد—
صدای فرو ریختن.
آرمان نوا را عقب کشید و هر دو روی زمین غلتیدند.
غبار سفید همهجا را گرفت.
وقتی غبار نشست…
یک نفر وسط سالن افتاده بود.
با لباس رزمی سفید چرک، زخمی، عرق کرده…
و چهرهای که حتی در تاریکی هم آشنا بود.
نوا با صدای خفه:
«آرمان… این… خودِشه.»
آرمان جلو رفت، قلبش تند میکوبید.
زانو زد کنار او.
«استاد…؟»
استاد چشمان نیمهبازش را بلند کرد.
لبهای خشکشدهاش فقط توانست یک جمله بگوید:
«اونا… برمیگردن.»
و بیهوش شد.
#رمان
نوا هنوز کاغذ را در دست داشت. نگاهش روی جملهی آخر گیر کرده بود؛
انگار حروف از روی صفحه بلند میشدند و در هوا معلق میماندند.
آرمان آرام برگه را از دستش گرفت.
«نوا… این خط، خط تهدید نیست. خط انتخابه.»
نوا زیر لب:
«انتخاب چی؟ اینکه دنبالش بریم… یا نه؟»
آرمان نفسش را بیرون داد.
«نه. اینکه با هم بریم… یا جدا.»
کلمهی «جدا» کمی بیش از اندازه سنگین افتاد.
چیزی در صورت نوا منقبض شد؛ خیلی کوتاه، خیلی مخفی، ولی آرمان دید.
***
وقتی به سمت سالن برگشتند، هوا کمی سردتر شده بود. باد زیر درِ فلزی سوت میکشید.
نوا دوبوکش را بست و محکم ایستاد.
نوا:
«آرمان… سه ضربهای که از اتاق اومد… همون ریتمی بود که استاد همیشه برای شروع امتحانهای سطح بالا استفاده میکرد.»
آرمان:
«درسته. منم همینو حس کردم. ولی استاد… سه ساله نیست.»
نوا مکث کرد.
«شاید… کسی از شاگردهای قدیمی؟»
آرمان ساکت شد؛ سکوتی که نشان میداد چیزی در ذهنش میچرخد اما نمیخواهد زودتر از زمانش بگوید.
***
نوا برای لحظهای به آینه روبهرو نگاه کرد.
چیزی در بازتابشان فرق کرده بود.
نه لباس.
نه حالت.
**فاصله.**
اینبار کمتر از همیشه بود.
آرمان در سکوت جلو رفت.
«بیا. اگه قراره آماده بشیم، باید بدونیم اون تکنیک مشترک دقیقاً چطور فعال شد.»
نوا نفسش را جمع کرد.
«باشه. ولی… آرمان؟»
آرمان:
«هوم؟»
نوا:
«اون موقع… وقتی با هم زدیم… یه لحظه حس کردم… انگار تو ذهن منو خوندی.»
آرمان لبخندِ کمرنگی که همیشه موقع گیجی میزد ظاهر کرد.
«نه… نخوندم. ولی… یه لحظه حس کردم تو داری حرکت منو کامل میکنی.»
نوا:
«این خطرناک میشه اگه نتونیم کنترلش کنیم.»
آرمان:
«و خطرناکتر اگه نادیدهاش بگیریم.»
***
هر دو مقابل هم قرار گرفتند.
نور سفید سالن آرام روی زمین سرد میلغزید.
نوا اولین قدم را برداشت—حرکت پا، زاویه شانه، چرخش کمر.
آرمان دقیقاً همان لحظه وارد ریتم شد.
و دوباره—
آن حس.
نه جادویی. نه غیرطبیعی.
یک همزمانی غیرقابل توضیح.
حرکت به نقطهی آخر رسید…
اما اینبار قبل از اینکه تکنیک کامل شود—
صدای سه ضربه دوباره شنیده شد.
اینبار نه از اتاق تعویض لباس.
از **سقف**.
آرمان سریع بالا نگاه کرد.
«سقف؟ نوا برو عقب.»
اما نوا عقب نرفت.
«آرمان… صبر کن. این بار ریتمش فرق داشت.»
سه ضربه.
کمی مکث.
دو ضربه اضافه.
نوا رنگش پرید.
«این… رمز قدیمی استاد بود. یعنی… کمک. یعنی کسی گیر افتاده.»
آرمان:
«از سقف؟ چهطور ممکنه—»
صدای تقی کوچک.
یک تکه گچ افتاد.
بعد خطوط باریک روی سقف.
و بعد—
صدای فرو ریختن.
آرمان نوا را عقب کشید و هر دو روی زمین غلتیدند.
غبار سفید همهجا را گرفت.
وقتی غبار نشست…
یک نفر وسط سالن افتاده بود.
با لباس رزمی سفید چرک، زخمی، عرق کرده…
و چهرهای که حتی در تاریکی هم آشنا بود.
نوا با صدای خفه:
«آرمان… این… خودِشه.»
آرمان جلو رفت، قلبش تند میکوبید.
زانو زد کنار او.
«استاد…؟»
استاد چشمان نیمهبازش را بلند کرد.
لبهای خشکشدهاش فقط توانست یک جمله بگوید:
«اونا… برمیگردن.»
و بیهوش شد.
#رمان
- ۱۴۱
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط